29 آبان 1389 |
گفتی بیا ، دانی که توان آمدنم نیست.
گفتی بنشین ، دانی که جای نشستنم نیست.
گفتی برو، دانی که فرصت رفتنم نیست.
گفتی بخوان ، دانی که سواد خواندنم نیست.
گفتی بنویس ، دانی که کلک و کاغذم نیست.
گفتی بشنو ، دانی که سمعک گوش کرم نیست.
گفتی پاشو ، دانی که عصای زیر بغلم نیست.
گفتی بساز، دانی که صبر در خلاقیتم نیست.
گفتی بپوش، دانی که تنی برای پوششم نیست.
گفتی بجوی ، دانی که دست جستجوگرم نیست.
گفتی ببین، دانی که عینک چشم لوچم نیست.
گفتی بپرور، دانی که مربی جوان یارم نیست.
گفتی بکش، دانی که ریسمان و سیم بکسلم نیست.
گفتی بچش ، دانی که پرزی بر درازی زبانم نیست.
گفتی ببوی، دانی که رشتههای اعصاب بینی به دماغم نیست.
گفتی بکوش ، دانی که ماهیچههای ساق و بازویم نیست.
گفتی بدوز، دانی که سوزن و دراز نخم نیست.
گفتی بشکن ، دانی که پتک و تیشه چون تبرم نیست.
گفتی بپز ، دانی که آتش و اجاق چون منقلم نیست.
گفتی بکار، دانی که بذر و قلمه صد گلم نیست.
گفتی بپاش ، دانی که آب و آبپاش سر کشم نیست.
گفتی بجوش ، دانی که حال و حوصله جوششم نیست.
گفتی بخروش ، دانی که ابری بر غرش بادم نیست.
گفتی بگذر ، دانی که راهی در کوچه گریز شهرم نیست.
گفتی بشناس، دانی که عقل یاور ذهنم نیست.
گفتی بپرهیز ، دانی که تقوا بر سر و دلم نیست.
گفتی بشور ، دانی که پودر و کف واکشم نیست.
گفتی بترس ، دانی که خوف از کس و هیچ کسم نیست.
گفتی بباز، دانی که نیاز فردا به امروزم نیست.
گفتی بکَن ، دانی که دلم هوای اوست به عقلم نیست.
گفتی بمیر، گوی گر مردش گویند بگیرد در بغلم تنگ، تنگ که این دیگر بسرم نیست.
من که هیچ در هیچم و پوچ در پوچم همچنان ردیفهای صفرم، فقط یک را خواهانم تا دهد به من هویت. آنموقع که او در پشتم است چه ظاهر شوم. آنقدر بزرگ شوم که من اویم، او من. چقدر قادرم اگر از خود در گذرم.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: زندان,
نویسنده : علي اكبري(آج)
|